دلنوشته برای امید
امید…
اسمِ تو خودش یه تناقضه؛
در سرزمینی که «امید» را میکُشند،
تو با همان نام، رفتی تا شاید بمانی.
گفتی نه به تصویرِ مردی که بر دیوارها حک شده،
نه به سایهای که روی هر نفس افتاده.
و آتش، تنها چیزی بود که هنوز بهت گوش میداد.
چقدر باید انسان، خسته باشد
که با کبریت حرف بزند؟
که با شعله، دردش را توضیح دهد؟
آنها گفتند خودت رفتی…
ولی همه میدانیم،
هیچکس بعد از فریاد، خود را ساکت نمیکند.
هیچکس بعد از شعله، به گلوله پناه نمیبرد.
امید…
جایی در دل خاکِ لرستان،
بدنِ تو سرد شد،
اما اسمت، داغ ماند بر زبانها.
میگویند فراموش میشوی،
اما نه —
فراموشی سهمِ بیصداهاست.
تو فریاد بودی، و فریاد
حتی اگر کشته شود،
زنده میماند.
غزاله السادات ابطحی

No comments:
Post a Comment