Saturday, November 8, 2025

دلنوشته‌ای برای اعدام‌شده‌ها

 


شب، هنوز تموم نشده بود…

طناب‌ها آویزون بودن و باد، بوی ترس می‌آورد.

نه از قاتل، نه از جنایت،

بلکه از حکمی که عادت شده.


در این سرزمین، مرگ هم مثل نان، سهمیه‌بندی شده.

یکی نان ندارد، یکی نفس.

و خبرِ اعدام، دیگر هیچ‌کس را شوکه نمی‌کند —

فقط چند ثانیه سکوت،

و بعد زندگی دوباره با بی‌حسی ادامه پیدا می‌کند.


اما آن‌ها که رفتند، بی‌صدا نبودند.

آخرین نگاه‌شان، هنوز در هواست.

آخرین نفس‌شان، در گلوی مادرشان مانده.

آخرین حرف‌شان، هیچ‌وقت چاپ نشد.


می‌گویند عدالت اجرا شد…

ولی وقتی عدالت، با چشمان بسته و طناب به‌دست می‌آید،

اسمش چیز دیگری‌ست.


ما هر روز می‌میریم،

با هر خبر، با هر عکس، با هر اسم تازه‌ای که اضافه می‌شود.

ولی هنوز می‌مانیم،

چون اگر نمانیم، آن‌ها دوباره می‌میرند —

در فراموشی.

غزاله السادات ابطحی

No comments:

Post a Comment

دلنوشته‌ای برای اعدام‌شده‌ها

  شب، هنوز تموم نشده بود… طناب‌ها آویزون بودن و باد، بوی ترس می‌آورد. نه از قاتل، نه از جنایت، بلکه از حکمی که عادت شده. در این سرزمین، مرگ ...